مینویسم تا بدونی ، تا بدونم

داستان بدنیا اومدنت شیرین‌ترینم...

1392/6/9 14:13
نویسنده : مامان پریسا
1,442 بازدید
اشتراک گذاری

 15 شب بود که مامان نخوابیده بود آخه دل مامان خیلی بزرگ شده بود اصلا نمیتونست بخوابه

4شنبه اول شهریور 1391 وقت داشتیم که همراه بابا مهیار بریم دکتر که معاینه کنه و بهمون بگه تو چند روز دیگه بدنیا میای...آخه اصلا قصد اومدن نداشتی و دکتر هم میگفت دیگه خیلی نمیتونیم صبر کنیم ممکنه خطرناک باشه البته تا 5 شهریور هنوز وقت داشتی...

ولی خوب ما دیگه طاقت نداشتیم آخه میخواستیم ببینیم این دختر شیطون چه شکلیه....

 

تمام روز و شب با بیقراری       به شوق روی تو بیدار هستم

 

اون شب هم مامان تا صبح نخوابده بود ولی بابا خوابِ خواب بود ساعت 5 صبح پاشدم رفتم دستشویی وقتی برگشتم دیدم بابا بیداره بهش گفتم مهیار من دیگه نمیتونم امروز که رفتیم دکتر بهش میگم فردا منو سزارین کنه....بابا هم گفت باشه هرجور دوست داری حالا صبر کن....

همون موقع اذان صدای اذان اومد منم با گریه و از ته دل گفتم خدایا به حق این وقت عزیزت من امروز زایمان کنم...هنوز صدای اذان تمام نشده بود که کیسه آب پاره شد....

من و بابا هول شده بودیم اول از همه زنگ زدم به خاله نیلوفر گفتم اونم خیلی هول شده بود زود مامانو بیدار کرد مامان گفت اصلا هول نشین نترسین برید بیمارستان منم میام...

بعدش زنگ زدم به مادرجون آخه بهم گفته بود فوری بهش خبر بدم ...

بعد هم حرکت کردیم به سمت بیمارستان ولی هنوز درد نداشتم...

توی راه به همه پیغام دادم که من دارم میرم بیمارستان

خاله مریم

خاله الهه

مامان فریبا

عمه مهرناز

توی راه به خانم دکتر افراسیاب هم زنگ زدم که بهم گفت برو بستری بشو منم تا ظهر میام...

تازه دردم شروع شده بود و دکتر فکر میکرد تا ظهر طول میکشه

وقتی رسیدم بیمارستان و پذیرش شدم ساعت 7:30 بود

همون وقت یک خانوم ماما اومد و منو معاینه کرد به دکتر زنگ زد گفت دهانه رحم 1 سانت بازشده و همه چی مرتبه...

تازه دردها داشت جدی میشد که من فهمیدم طاقت درد کشیدن ندارم ولی واقعا هم از خدا میخواستم که بهم توان بده تا تو طبیعی بدنیا بیای

تو هر فرصتی شروع میکردم با تو به حرف زدن و بهت میگفتم آوای من دختر نازنینم خواهش میکنم زود بدنیا بیا مامان توان درد کشیدن نداره...

ساعت 8:45 دوباره اومدن برای معاینه و دکتر پشت خط بود...

وای خدای من هیچکس باور نمیکرد دهانه رحم 8 سانت باز شده بود و تو داشتی بدنیا میومدی....

دکتر خیلی سریع خودشو رسوند به بیمارستان و تو ساعت 9:47 بدنیا اومدی...

تمام این مدت بابا مهیار پیشم بود باهام حرف میزد وقتی درد داشتم با من گریه میکرد انگار خودش درد داشت و من خدارو شکر میکردم که مهیار کنار منه و خوشحال بودم از بودنش...

مامان زهرا مادر جون و خاله مریم پشت در اتاق منتظر بودن...

 


سکوت دردناک است اما در سکوت است که همه چیز شکل می گیرد و در زندگی ما لحظه هایی هست که تنها کار ما باید انتظار کشیدن باشد . . .

 

 

البته مامان زهرا طاقت نیاورد و اومد تو اتاق زایمان...

 

بهترین و جالبترین اتفاق اونروز این بود که فرحنازخانم دکترصنیعی دکتر اطفال بیمارستان نیکان اونروز صبح

بعد از اینکه اومه بودن برای ویزیت بیمارانشون و میخواستن برن بیمارستان شهرری من و بابا رو دم پذیرش دیدن و اونجا موندن تا تو بدنیا اومدی و تو رو چک آپ کردن معاینه کامل کردن بعد رفتن...

 

بالاخره تو ساعت 9:47 بدنیا اومدی وقتی که اومدی خانم دکتر گفت وای مژه‌هاشو...وای موهاشو...

فرح خانم تا تورو دید گفت وای پریسا کوچولو بدنیا اومد....

مامان زهرا همون جور که گریه میکرد میگفت وای پریسا چقدر شکل تووووووووووٍِِِِِِ ....

ومن و بابا فقط گریه میکردیم....

ولی تو گریه نمیکردی و من که فکر میکردم همه بچه ها باید گریه کنن نگران بودم که چرا گریه نمیکنی....

وای خدای من چقدر زیبا و دوست داشتنی بود اون لحظات....

بعد از همه این جریانات تورو بردن که لباس تنت کنن وزنت کنن تمیزت کنن و بیارنت تا برای اولین بار شیر بخوری کوچولوی زیبای من...

 

دختر کوچولوی من

وزنش  2970gr

قدش 50cm بود...

 

 

وقتی دوباره تورو آوردن ما میترسیدیم بغلت کنیم آخه خیلی کوچولو بودی خوب....

ولی بالاخره بابا بغلت کرد و کلی گریه کرد....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

زینب مامان آرتین
4 دی 92 13:09
سلام.خدا دخترتونو براتون نگه داره.چقدر شیرینه. خوشحال میشم به ما هم سری بزنید و در صورت تمایل تبادل لینک کنیم