مینویسم تا بدونی ، تا بدونم

عاشق ددری

هر روز صبح که پامیشی منتظری تا با هم بریم بیرون        یه روز صبح بهت گفتم میخواییم بریم پارک لباس پوشیدیم توام طبق معمول کیفتو برداشتی که بریم ولی چون من میخواستم ازت عکس بگیرم عصبانی شده بودی     هروقت میریم پارک کلی دوست پیدا میکنی آخه خیلی خوش اخلاقی عشقم     وقتی داشتیم از پارک برمیگشتیم با هم رفتیم پاساژ اندیشه برات کلاه خریدم     ...
14 آذر 1392

بابایی

آوا تو خیلی بابا جوادو دوست داری هر وقت میریم خونشون هرچی میخواد بخوره توام میری ازش میگیری  کلا خیلی باهم صفا میکنید           ...
14 آذر 1392

داستان یک روز

آوا امروز از صبح که پاشدی میخواستی همه چیو خودت بخوری خوب آخرشم معلومه نتیجه چی میشه دیگه           بعد از ظهر هم با هم انار خوردیم         بعدش چون دیگه واقغا خیلی کثیف شده بودی و خیلی چسبونی بودی رفتیم حمام           بعد از حموم تمیز و مرتب لباس پوشیده با موهای سشوار کرده با هم بازی کردیم       بعدشم شام کوکو سیب زمینی داشتیم 3 تا کوکو خوردی با دوتا گوجه یکدونه خیار و نصف فلفل دلمه ای بعدشم ساعت 10:30 خوابیدی تا 8:30 صبح حتی یکبار هم بیدار نشدی   ...
14 آذر 1392

این روزها

آوای من این روزها خیلی شیرین شدی  هر روز که نه بهتر بگم هر لحظه یک کار جدید میکنی خیلی دختر خوب و حرف گوش کنی هستی و من واقعا خوشحالم که تو هستی این روزها از همون سی دی بی بی انیشتن که وقتی کوچکتر بودی عاشقش بودی میترسی و همش میایی توبغل من قایم میشی  جدیدا یاد گرفتی میگی پخ و دائم داری پخ پخ میکنی عاشق بازی لی لی حوضک هستی تا میگم لی لی حوضک شورع میکنی به لی لی کردن وقتی یه حرفی میزنم که دوست نداری دستتو میذاری رو دماغت ومیگی هیس   خلاصه کلی کارای بامزه میکنی که دل مامانو آب کنی   هر روز صبح وقتی بیدار میشی اول میری سراغ کابینت سبدها و لگنها همه رو در میاری شروع میکنی به بازی کردن    ...
13 آذر 1392

اولین دندان

آخ آخ آخ  از دندون که نگو هروقت یادم میوفته جیگرم کباب میشه آخه از وقتی 4 ماهت بود لثه هات میخارید و درد میکرد خیلی طولانی اسهال داشتی و پاهات میسوخت ولی 2 مرداد 92 یعنی 11 ماهگی اولین مروارید قشنگت در اومد ما با هم شمال بودیم ولی بابا مهیار چون کار داشت نیومده بود وقتی دندونت در اومد انقدر خوشحال بودم که تورو بغل کرده بودم و کلی گریه کردم بعدشم به همه زنگ زدم خبر دادم ...
28 مهر 1392

کلاسهایی که با هم رفتیم

سلام دختر گلم قبل از اینکه تو بدنیا بیایی مامان همش دنبال این بود که وقتی بدنیا اومدی کجاها میتونیم باهم بریم اولین باری که با هم کلاس رفتیم شما 2 ماهت بود البته این کلاس برای مامان بود ولی چون اجازه میدادن که شما هم بیایی با هم میرفتیم  کارگاه آموزشی چگونگی مراقبت از کودک و سلامت بعد از زایمان           ببخشید که عکسها تاره آخه یک لحظه آروم نمیگیرفتین ...
28 مهر 1392

تولد یک ماهگی

من و بابات میخواستیم هر ماه تا یکسالگی برات تولد بگیریم ولی انقدر تو تولد یک ماهگی گریه کردی که بیخیال شدیم.... بابای مهربونت برات کیک گرفته بود با یک شمع خیلی قشنگ و یک کادوی بامزه که بعدا خاله نیلوفر اسمشو گذاشت قلی... این هم عکسای تولدت که خودت میتونی روندشو ببینی.... خلاصه دیگه تا آخرش گریه بود... یکبار دیگه هم تولد 4 ماهگیتو خونه عمو علی و خاله الهه گرفتیم که اونجا هم کولاک کردی ماشالا تازه کیکتو هم به خاله شادی سفارش داده بودم....     اینم کیک 4 ماهگیت.... ...
16 شهريور 1392