مینویسم تا بدونی ، تا بدونم

اولین دندان

آخ آخ آخ  از دندون که نگو هروقت یادم میوفته جیگرم کباب میشه آخه از وقتی 4 ماهت بود لثه هات میخارید و درد میکرد خیلی طولانی اسهال داشتی و پاهات میسوخت ولی 2 مرداد 92 یعنی 11 ماهگی اولین مروارید قشنگت در اومد ما با هم شمال بودیم ولی بابا مهیار چون کار داشت نیومده بود وقتی دندونت در اومد انقدر خوشحال بودم که تورو بغل کرده بودم و کلی گریه کردم بعدشم به همه زنگ زدم خبر دادم ...
28 مهر 1392

کلاسهایی که با هم رفتیم

سلام دختر گلم قبل از اینکه تو بدنیا بیایی مامان همش دنبال این بود که وقتی بدنیا اومدی کجاها میتونیم باهم بریم اولین باری که با هم کلاس رفتیم شما 2 ماهت بود البته این کلاس برای مامان بود ولی چون اجازه میدادن که شما هم بیایی با هم میرفتیم  کارگاه آموزشی چگونگی مراقبت از کودک و سلامت بعد از زایمان           ببخشید که عکسها تاره آخه یک لحظه آروم نمیگیرفتین ...
28 مهر 1392

تولد یک ماهگی

من و بابات میخواستیم هر ماه تا یکسالگی برات تولد بگیریم ولی انقدر تو تولد یک ماهگی گریه کردی که بیخیال شدیم.... بابای مهربونت برات کیک گرفته بود با یک شمع خیلی قشنگ و یک کادوی بامزه که بعدا خاله نیلوفر اسمشو گذاشت قلی... این هم عکسای تولدت که خودت میتونی روندشو ببینی.... خلاصه دیگه تا آخرش گریه بود... یکبار دیگه هم تولد 4 ماهگیتو خونه عمو علی و خاله الهه گرفتیم که اونجا هم کولاک کردی ماشالا تازه کیکتو هم به خاله شادی سفارش داده بودم....     اینم کیک 4 ماهگیت.... ...
16 شهريور 1392

روز دختر

آوای قشنگم روزت مبارک عشقم بابا برات توی فیس بوک نوشته   برای آوای عزیزم   خداوند لبخند زد  دختر آفریده شد لبخند خدا روزت مبارک  اینم از طرف مامان   دختر ، خاطرات شاد و خوشی گذشته لحظات شاد حال و امید آینده است تقدیم به دختر امروز و مادر آینده  آوای قشنگم روزت مبارک   ...
16 شهريور 1392

کارهای مورد علاقه تو

یکی از کارهای مورد علاقه‌ات که خیلی جالب بود علاقه عجیبت به مارک بود مارک هرچی که دم دستت بود مثل مارک عروسک یا مارک بند پستونک یا مارک لباسی کلاهی چیزی...   ...
13 شهريور 1392

بی بی انیشتن

آوا عاشق سی دی بی بی انیشتن بودی و وقتی برات سی دی میگذاشتم دیگه تکون نمیخوردی و پلک هم نمیزدی ولی خوب این تا موقعی بود که 4 دست و پا نمیرفتی.... هر جا هم که میرفتیم با خودمون میبردیم سی دی تو رو تو هر حالتی هم که بودی باز چشم ازش برنمیداشتی.... ...
13 شهريور 1392

ماجرای شیر نخوردن آوا

شاید این غم انگیزترین خاطره یکسال گذشته باشه .... همیشه آرزو داشتم وقتی بچه‌دار میشم تا 2 سالگی بهش شیر بدم آخه عاشق بچه‌هایی بودم که آویزون ماماناشون میشدن و میگفتن ممه میخوام..... ولی خوب خدا نخواست این اتفاق بیفته... خیلی شیرم کم بود هرکی هرچی میگفت میخوردم که شیرم زیاد بشه طب سوزنی رفتم که شیرم زیاد بشه خلاصه جوری شده بود که از صبح تا شب انقدر میخوردم که شب حالت تهوع داشتم از بس خورده بودم... قرص شیرافزا باید روزی  تا میخوردم من روزی 7 تا میخوردم قطره شیرافزا ، آب ماهیچه، شیر، آب هویج،شیربرنج،آب انگور ،خلاصه هرچی که هرکسی میگفت شیر رو زیاد میکنه میخوردم.... بابا مهیار طفلکی همش باکس ماءالشعیر میگرفت ولی خوب اصل...
13 شهريور 1392

مدلهای قشنگ خوابیدنت

آخ آوا آوا  نمیدونی چقدر زیبا میخوابیدی  ولی هر وقتی یه جور میخوابیدی یه مدت همین جور میذاشتیمت رو سینه خودمون تو هم میخوابیدی که زیباترین مدل خوابیدنت بود ولی ما بیاره میشدیم چون تکون نمیتونستیم بخوریم یه همینجوری شب تا صبح همینجوری خوابیدی رو بابا صبح بابا نمیتونست از جاش پاشه آخه بدنش خشک شده بود.... وای کوالا کوچولوی من آرزو دارم که دوباره مثل اون وقتها بخوابی....   ...
13 شهريور 1392

اولین بار که غطت زدی

شایعه شده بود که 21 دسامبر جهان به پایان میرسه منم خیلی ناراحت بودم که هنوز خیلی زمان کمی با تو بودم که داره دنیا تمام میشه 21 دسامبر میشد اول دیماه 1391 و روزی بود که تو چهار ماهه میشدی  اونشب تا صبح خوابم نبرد صبح همین جوری که داشتم تورو نگاه میکردم یکدفعه یک غلت حسابی زدی منم از خوشحالی مثل همیشه شروع کردم به همه پیغام دادن که آو در اولین روز 4 ماهگی غلت زد و همه هم باکلی ذوق و خوشحالی جوابمو میدادن... بابا جواد جالبترین جوابو داد.... غلت زدن آوا و شروع جهان مبارک باد....   ...
12 شهريور 1392