مینویسم تا بدونی ، تا بدونم

ورود به خانه....

خلاصه بعد از همه این تعریفها که برات کردم صبح پنجشنبه اومدن و تورو بردن که حمومت کنن و آماده بشی که بریم خونه....   خاله مریم و عمو مهران رفتن و ساک حملتو از خونه آوردن وقتی خانم پرستار اومد گفت یک دست لباس تمیز بدین کلی ساک رو گشتیم و فهمیدیم بابا انقدر هول شده بود که برات لباس آستین دار نیاورده بود شانس آوردیم تابستان بود وهوا گرم وگرنه.... خلاصه خیلی خوشتیپ با آستین رکابی اومدی خونه....     خاله نیلوفر مادر جون عمو مهران و خاله مریم اینجا بودن.....   وقتی اومدیم خانه من زود همه جای خونه رو بهت نشون دادم البته تو خواب بودی....   اتاقتو که با یک دنیا عشق برات چیده بودیم بهت نشون دادم......
9 شهريور 1392

شب اول بودن با تو عشقم...

آوای نازنینم اولین شبی که تو در کنار ما بودی مامان اصلا بلد نبود به تو شیر بده تازه دماغت گرفته بود و همش خس خس میکرد منم چندبار زنگ زدم بخش نوزادن که بیان کمک ولی ساعت 12 شب بهم گفتن حالا که انقدر مشکل داری میخوای ما میبریمش امشب بهش میرسیم فردا صبح میاریمش....   منم گفتم باشه ولی نمیدونستم که دیگه حتی یک ساعت هم بدون تو زندگی برام معنی نداره و نمیتونم نبودنتو حتی برای یک لحظه هم تحمل کنم برای همین تا صبح نخوابیدم و برای نبودنت اشک ریختم ولی حتی روم نمیشد که زنگ بزنم بگم باباجون دخترمو بیارید...آخه میترسیدم دوباره نتونم نگهت دارم...خلاصه تا 5:30 صبح صبر کردم 5:30 زنگ زدم گفتم بیاریدشششششششششششششش.... ...
9 شهريور 1392

داستان بدنیا اومدنت شیرین‌ترینم...

 15 شب بود که مامان نخوابیده بود آخه دل مامان خیلی بزرگ شده بود اصلا نمیتونست بخوابه 4شنبه اول شهریور 1391 وقت داشتیم که همراه بابا مهیار بریم دکتر که معاینه کنه و بهمون بگه تو چند روز دیگه بدنیا میای...آخه اصلا قصد اومدن نداشتی و دکتر هم میگفت دیگه خیلی نمیتونیم صبر کنیم ممکنه خطرناک باشه البته تا 5 شهریور هنوز وقت داشتی... ولی خوب ما دیگه طاقت نداشتیم آخه میخواستیم ببینیم این دختر شیطون چه شکلیه....   تمام روز و شب با بیقراری       به شوق روی تو بیدار هستم   اون شب هم مامان تا صبح نخوابده بود ولی بابا خوابِ خواب بود ساعت 5 صبح پاشدم رفتم دستشویی وقتی برگشتم دیدم بابا بیداره بهش گفتم مهیار من دیگه...
9 شهريور 1392

بهترین روز از زندگیم

روزی که تو بدنیا اومدی بهترین روز زندگیم بود روزی که تمام هستی رنگ دیگری داشت.... روزی که هر بار به آن فکر میکنم اشک در چشمانم جمع میشود... روزی که خداوند من را لایق مادر شدن دانست و تو را که زیباترین و بهترین گلی که به ما هدیه داد...       میلاد تو شیرین ترین بهانه ایست که می توان با آن به رنجهای زندگی هم دل بست و در میان این روزهای شتابزده عاشقانه تر زیست. میلادتو معراج دستهای من است وقتی که عاشقانه تولدت را شکر می گویم   ...
9 شهريور 1392