مینویسم تا بدونی ، تا بدونم

4 ماهگی

            چهار ماهت بود که یه روز دوستای مامان اومدن دیدنت  یه پلاک خوشگل الله هم برات کادو آورده بودن     یه کیک خیلی خوشگل هم برات آورده بودن البته تو که نمیتونستی بخوری به جاش ما خوردیم     ...
21 اسفند 1392

3 ماهگی

آوا جونم انقدر ماشالا شیطون شدی که من صلا وقت نمیکنم برات بنویسم ولی تصمیم گرفتم 18 ماه گذشته رو خلاصه و خیلی سریع تا قبل از عید 93 برات بزارم تا ایشالا از اول سال 93 هر شب برات یکسری اپلود میکنم دختر قشنگم   اول اینکه مادرجون یک مهمونی گرفت و دوستای خودش که تاحالا شمارو ندیده بودن دعوت کرده بود که خاله مریم هم اومد   برای اولین بار با هم رفتیم رستوران با خاله سروین و عمو داوود شما واقعا دختر خوبی بودی           بعدشم رفتیم ایرانیان دسر باهم دسر خوردیم   سه ماهه بودی وقتی برای اولین بار رفتیم شمال  با خاله مرجان عمو هومن عسل خاله شادی عمو آرش ...
21 اسفند 1392

مسواک زدن

آوای قشنگم  از 4.5 ماهگی که قطره آهن رو دکتر برات تجویز کرد من هر روز برات مسواک میزدم و و خیلی دوست داشتی  البته فقط با آب خالی از یازده ماهگی که اولین مروارید قشنگت در اومد مسواک زدن جدی تر شد از 12 ماهگی که قرار شد دیگه شبها تو خواب شیر نخوری قبل از خواب مسواک میزنیم و میخوابیم  حالا که 15 ماهه شدی اصرار داری که خودت مسواک بزنی الهی که من قربون اون دندونهای قشنگت برم که مثل مرواریدهای ریزن و حلا شدن 12 تا     قربونت برم مواظب دندونهای قشنگت باش ایشالا که هیچوقت هیچوقت خراب نشن ...
3 دی 1392

تولد عسل

جمعه ۱۵ آدر ۹۲  تولد ۱۰ سالگی عسل     کیک خیلی خیلی خوشگل و خوشمزه رو خاله مرجان عزیز و با سلیقه درست کرده بود   امروز تولد عسل بود من و تو با هم رفتیم تولد خیلی بهمون خوش گذشت ولی تو چونکه خیلی خوب نخوابیدی . هوا خونشون هم خیلی گرم بود یکمی بداخلاق شده بودی ولی در کل مثل همیشه خیلی خوب بودی                           تازه موقع شام لباستو در آوردم که پیراهن قشنگت که خاله فرناز برات خریده چرب نشه  آخه اجازه نمیدی پیشبند ببندم برات &n...
17 آذر 1392

نمایشگاه الکامپ

امروز با هم رفتیم نمایشگاه بابا جواد و عموعلی اونجا غرفه داشتن و تو واقعا خیلی خیلی خانوم بودی               تازه اونجا ۲ ساعت هم توی کالسکه خوابیدی         خلاصه خیلی خیلی بهت خوش گذشت و من باز هم خوشحال شدم که با خودمون تورو بردیم   ...
16 آذر 1392

عاشق ددری

هر روز صبح که پامیشی منتظری تا با هم بریم بیرون        یه روز صبح بهت گفتم میخواییم بریم پارک لباس پوشیدیم توام طبق معمول کیفتو برداشتی که بریم ولی چون من میخواستم ازت عکس بگیرم عصبانی شده بودی     هروقت میریم پارک کلی دوست پیدا میکنی آخه خیلی خوش اخلاقی عشقم     وقتی داشتیم از پارک برمیگشتیم با هم رفتیم پاساژ اندیشه برات کلاه خریدم     ...
14 آذر 1392

بابایی

آوا تو خیلی بابا جوادو دوست داری هر وقت میریم خونشون هرچی میخواد بخوره توام میری ازش میگیری  کلا خیلی باهم صفا میکنید           ...
14 آذر 1392

داستان یک روز

آوا امروز از صبح که پاشدی میخواستی همه چیو خودت بخوری خوب آخرشم معلومه نتیجه چی میشه دیگه           بعد از ظهر هم با هم انار خوردیم         بعدش چون دیگه واقغا خیلی کثیف شده بودی و خیلی چسبونی بودی رفتیم حمام           بعد از حموم تمیز و مرتب لباس پوشیده با موهای سشوار کرده با هم بازی کردیم       بعدشم شام کوکو سیب زمینی داشتیم 3 تا کوکو خوردی با دوتا گوجه یکدونه خیار و نصف فلفل دلمه ای بعدشم ساعت 10:30 خوابیدی تا 8:30 صبح حتی یکبار هم بیدار نشدی   ...
14 آذر 1392

این روزها

آوای من این روزها خیلی شیرین شدی  هر روز که نه بهتر بگم هر لحظه یک کار جدید میکنی خیلی دختر خوب و حرف گوش کنی هستی و من واقعا خوشحالم که تو هستی این روزها از همون سی دی بی بی انیشتن که وقتی کوچکتر بودی عاشقش بودی میترسی و همش میایی توبغل من قایم میشی  جدیدا یاد گرفتی میگی پخ و دائم داری پخ پخ میکنی عاشق بازی لی لی حوضک هستی تا میگم لی لی حوضک شورع میکنی به لی لی کردن وقتی یه حرفی میزنم که دوست نداری دستتو میذاری رو دماغت ومیگی هیس   خلاصه کلی کارای بامزه میکنی که دل مامانو آب کنی   هر روز صبح وقتی بیدار میشی اول میری سراغ کابینت سبدها و لگنها همه رو در میاری شروع میکنی به بازی کردن    ...
13 آذر 1392