مینویسم تا بدونی ، تا بدونم

خیلی زیاده

انقدر خاطرات این یکسال زیاده که واقعا از دست خودم عصبانی هستم که چرا تا حالا ننوشتم برات ولی بازم سعی میکنم تند تند بنویسم تا اونجایی که میشه... ...
12 شهريور 1392

تاب برقی

وای آوا تا یادم نرفته اینم برات بگم که یک نی نی لای لای داشتی خیلی دوستش داشتی توش میخوابیدی و برای خودی تلویزیون میدیدی اولین وعده های غذات رو هم تو اون خوردی خیلی باحال بود کلا 3 بار هم توش خوابیدی....   ...
12 شهريور 1392

اولین دوست آوا

اگر بهت بگم اولین دوستت کی بود کلی میخندی....  ولی هیچ وقت نمیتونی حدس بزنی نه تو نه هیچکس دیگه... فقط مامان میدونه اولین دوست دخترش یک بالشت بود که روش عکس خرس پو بود و دختر قشنگ من  ساعتی با این خرس حرف میزد و میخندید.... ولی حتی مامان هم نمیدونه چی بهم میگفتین...   آخ که چقدر کوچولو بودی  هنوز حتی نمیتونستی غلط بزنی که عاشق شده بودی جوجه کوچولو....   ...
12 شهريور 1392

مریضی آوا

روزی که برای اولین بار مریض شدی بدترین روز عمرم بود اصلا باورم نمیشد که مریض شده باشی اولش فکر کردم شب تو خواب زیادی شیر خوردی که صبح بالا آوردی ولی..... تا ظهر 3 دفعه بالا آوردی که دیگه طاقت نیاوردم زنگ زدم به فرح خانوم که بهم گفت ویروسه 24 ساعت استفراغ میکنه بعدش اسهال شروع میشه تا یک هفته نگران نباش و هیچی نده بخوره بجز اسپرایت که گازش رفته باشه... خیلی روز بدی بود از بعدازظهر اسهال هم شروع شد هر چی میخوردی بالا میاوردی اگر نمیخوردی گرسنه بودی و گریه میکردی انقدر اسهالت شدید بود که من نمیرسیدم لباساتو بشورم فرش رو جمع کردم چون انقدر بالا میاوردی که من نمیتونستم جمع کنم بعدازظهر دیگه حتی نمیرسیدم زمینو پاک کنم هرجا بالا میاوردی فقط م...
12 شهريور 1392

آوا در سرزمین عجایب

هفته گذشته عمو مهرداد و خاله هاله و حریر و دیبا مهمانهای عزیز ما بودن که تو خیلی باهاشون کیف کردی.... روز یکشنبه همه با هم رفتیم سرزمین عجایب و به تو خیلی خوش گذشت...خیلی خیلی خانوم بودی و تمام مدت میخندیدی و بازی میکردی کلی هم بازی سوار شدی... قطار..سفر دریایی...خلبان کوچولو... .                         خلاصه خیلی شب خوبی بود عشقم کلی باهم صفا کردیم مرسی عمو مهرداد.... ...
12 شهريور 1392

ببخشید

آوای عزیزم ای تمام هستی و زندگی من ببخشید که دیر تصمیم گرفتم تا این صفحه رو برای تو درست کنم ولی تمام خاطرات شیرین یکسال اول زندگی تورو در دفترم دارم و هر وقتی که بتونم اینجا برات مینویسم ولی حالا تصمیم گرفتم که خاطرات رو به روز اینجا بنویسم و قدیمی تر هارو لابه لاش بزارم...  
12 شهريور 1392

اولین حمام

اولین دوشنبه  91.6.6 بعد از آمدن تو به خانه مادرجون آمد توی دستشویی تورا شست... تو که همینجوری همش خواب بودی بعد از حمام انقدر خوابیدی که همه ما ترسیده بودیم.... بعد از ظهر وقتی از خواب بیدار شدی هممون کلی ذوق کردیم البته کلا 10 دقیقه بیدار بودی و دوباره خوابیدی... مامان ژاله همش میگفتن مطمئنی وقتی میشستینش سرش به جایی نخورد؟ آخه چرا انقدر میخوابه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ این هم بعد از حمام اول     و بعدش خوابیدی...     وتوی خواب شیر میخوردی...     و حتی شب با ماساژ که مامان زهرا داد هم بیدار نشدی... آخه دخترم حموم رفته بود و کیسه کشیده بود خیلی خسته بود... ...
9 شهريور 1392

بدترین روز بعد از آمدن تو به خانه

روز جمعه مامان زهرا برای اینکه من رو تقویت کنه وشیرم زیاد بشه برام آبگوشت درست کرد.... ناهار رو خوردیم همه چی خیلی خوب بود شب برای شام گوشت کوبیده خوردیم و تو بعد از این که شیر خوردی دلت درد گرفت و 24 ساعت تمام گریه کردی .... وای که چه گذشت به ما.... 20 بار زنگ زدم به فرح خانوم بهم گفت براش شیرخشک نان بگیر یک وعده با قطره چکون شیرخشک بده ولی نمیخوردی و تف میکردی... آخه جوجه یک روزه از کجا میفهمیدی که این شیر خشکه....   الهی من بمیرم انقدر جیغ میکشیدی و گریه میکردی تا از حال میرفتی....         خانم دکتر گفت اوا رو بذار رو دستتون و راه برین....     ...
9 شهريور 1392

روزهای اول بعد از ورود به خانه

بعد از اینکه آمدیم خانه ناهار که خوردیم همه رفتن خونه‌هاشون و حالا ما که تا دیروز 2 نفر بودیم از امروز شده بودیم خانواده سه نفری.... وتازه هر روز و هرشب هم مهمان داشتیم خیلی خوب بود تو با خودت یک دنیا برکت و شادی به خونه کوچک ما آورده بودی.... تمام روز را خواب بودی و تمام شب را هم خواب بودی... ولی انقدر همه به من گفتن بودن بعد از اومدن بچه دیگه خواب تمومه که من فکر میکردم باید همش بیدار باشم ولی خوب تو خواب بودی....   ...
9 شهريور 1392