مینویسم تا بدونی ، تا بدونم

مریضی آوا

روزی که برای اولین بار مریض شدی بدترین روز عمرم بود اصلا باورم نمیشد که مریض شده باشی اولش فکر کردم شب تو خواب زیادی شیر خوردی که صبح بالا آوردی ولی..... تا ظهر 3 دفعه بالا آوردی که دیگه طاقت نیاوردم زنگ زدم به فرح خانوم که بهم گفت ویروسه 24 ساعت استفراغ میکنه بعدش اسهال شروع میشه تا یک هفته نگران نباش و هیچی نده بخوره بجز اسپرایت که گازش رفته باشه... خیلی روز بدی بود از بعدازظهر اسهال هم شروع شد هر چی میخوردی بالا میاوردی اگر نمیخوردی گرسنه بودی و گریه میکردی انقدر اسهالت شدید بود که من نمیرسیدم لباساتو بشورم فرش رو جمع کردم چون انقدر بالا میاوردی که من نمیتونستم جمع کنم بعدازظهر دیگه حتی نمیرسیدم زمینو پاک کنم هرجا بالا میاوردی فقط م...
12 شهريور 1392

آوا در سرزمین عجایب

هفته گذشته عمو مهرداد و خاله هاله و حریر و دیبا مهمانهای عزیز ما بودن که تو خیلی باهاشون کیف کردی.... روز یکشنبه همه با هم رفتیم سرزمین عجایب و به تو خیلی خوش گذشت...خیلی خیلی خانوم بودی و تمام مدت میخندیدی و بازی میکردی کلی هم بازی سوار شدی... قطار..سفر دریایی...خلبان کوچولو... .                         خلاصه خیلی شب خوبی بود عشقم کلی باهم صفا کردیم مرسی عمو مهرداد.... ...
12 شهريور 1392

ببخشید

آوای عزیزم ای تمام هستی و زندگی من ببخشید که دیر تصمیم گرفتم تا این صفحه رو برای تو درست کنم ولی تمام خاطرات شیرین یکسال اول زندگی تورو در دفترم دارم و هر وقتی که بتونم اینجا برات مینویسم ولی حالا تصمیم گرفتم که خاطرات رو به روز اینجا بنویسم و قدیمی تر هارو لابه لاش بزارم...  
12 شهريور 1392

اولین حمام

اولین دوشنبه  91.6.6 بعد از آمدن تو به خانه مادرجون آمد توی دستشویی تورا شست... تو که همینجوری همش خواب بودی بعد از حمام انقدر خوابیدی که همه ما ترسیده بودیم.... بعد از ظهر وقتی از خواب بیدار شدی هممون کلی ذوق کردیم البته کلا 10 دقیقه بیدار بودی و دوباره خوابیدی... مامان ژاله همش میگفتن مطمئنی وقتی میشستینش سرش به جایی نخورد؟ آخه چرا انقدر میخوابه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ این هم بعد از حمام اول     و بعدش خوابیدی...     وتوی خواب شیر میخوردی...     و حتی شب با ماساژ که مامان زهرا داد هم بیدار نشدی... آخه دخترم حموم رفته بود و کیسه کشیده بود خیلی خسته بود... ...
9 شهريور 1392

بدترین روز بعد از آمدن تو به خانه

روز جمعه مامان زهرا برای اینکه من رو تقویت کنه وشیرم زیاد بشه برام آبگوشت درست کرد.... ناهار رو خوردیم همه چی خیلی خوب بود شب برای شام گوشت کوبیده خوردیم و تو بعد از این که شیر خوردی دلت درد گرفت و 24 ساعت تمام گریه کردی .... وای که چه گذشت به ما.... 20 بار زنگ زدم به فرح خانوم بهم گفت براش شیرخشک نان بگیر یک وعده با قطره چکون شیرخشک بده ولی نمیخوردی و تف میکردی... آخه جوجه یک روزه از کجا میفهمیدی که این شیر خشکه....   الهی من بمیرم انقدر جیغ میکشیدی و گریه میکردی تا از حال میرفتی....         خانم دکتر گفت اوا رو بذار رو دستتون و راه برین....     ...
9 شهريور 1392

روزهای اول بعد از ورود به خانه

بعد از اینکه آمدیم خانه ناهار که خوردیم همه رفتن خونه‌هاشون و حالا ما که تا دیروز 2 نفر بودیم از امروز شده بودیم خانواده سه نفری.... وتازه هر روز و هرشب هم مهمان داشتیم خیلی خوب بود تو با خودت یک دنیا برکت و شادی به خونه کوچک ما آورده بودی.... تمام روز را خواب بودی و تمام شب را هم خواب بودی... ولی انقدر همه به من گفتن بودن بعد از اومدن بچه دیگه خواب تمومه که من فکر میکردم باید همش بیدار باشم ولی خوب تو خواب بودی....   ...
9 شهريور 1392

ورود به خانه....

خلاصه بعد از همه این تعریفها که برات کردم صبح پنجشنبه اومدن و تورو بردن که حمومت کنن و آماده بشی که بریم خونه....   خاله مریم و عمو مهران رفتن و ساک حملتو از خونه آوردن وقتی خانم پرستار اومد گفت یک دست لباس تمیز بدین کلی ساک رو گشتیم و فهمیدیم بابا انقدر هول شده بود که برات لباس آستین دار نیاورده بود شانس آوردیم تابستان بود وهوا گرم وگرنه.... خلاصه خیلی خوشتیپ با آستین رکابی اومدی خونه....     خاله نیلوفر مادر جون عمو مهران و خاله مریم اینجا بودن.....   وقتی اومدیم خانه من زود همه جای خونه رو بهت نشون دادم البته تو خواب بودی....   اتاقتو که با یک دنیا عشق برات چیده بودیم بهت نشون دادم......
9 شهريور 1392

شب اول بودن با تو عشقم...

آوای نازنینم اولین شبی که تو در کنار ما بودی مامان اصلا بلد نبود به تو شیر بده تازه دماغت گرفته بود و همش خس خس میکرد منم چندبار زنگ زدم بخش نوزادن که بیان کمک ولی ساعت 12 شب بهم گفتن حالا که انقدر مشکل داری میخوای ما میبریمش امشب بهش میرسیم فردا صبح میاریمش....   منم گفتم باشه ولی نمیدونستم که دیگه حتی یک ساعت هم بدون تو زندگی برام معنی نداره و نمیتونم نبودنتو حتی برای یک لحظه هم تحمل کنم برای همین تا صبح نخوابیدم و برای نبودنت اشک ریختم ولی حتی روم نمیشد که زنگ بزنم بگم باباجون دخترمو بیارید...آخه میترسیدم دوباره نتونم نگهت دارم...خلاصه تا 5:30 صبح صبر کردم 5:30 زنگ زدم گفتم بیاریدشششششششششششششش.... ...
9 شهريور 1392

داستان بدنیا اومدنت شیرین‌ترینم...

 15 شب بود که مامان نخوابیده بود آخه دل مامان خیلی بزرگ شده بود اصلا نمیتونست بخوابه 4شنبه اول شهریور 1391 وقت داشتیم که همراه بابا مهیار بریم دکتر که معاینه کنه و بهمون بگه تو چند روز دیگه بدنیا میای...آخه اصلا قصد اومدن نداشتی و دکتر هم میگفت دیگه خیلی نمیتونیم صبر کنیم ممکنه خطرناک باشه البته تا 5 شهریور هنوز وقت داشتی... ولی خوب ما دیگه طاقت نداشتیم آخه میخواستیم ببینیم این دختر شیطون چه شکلیه....   تمام روز و شب با بیقراری       به شوق روی تو بیدار هستم   اون شب هم مامان تا صبح نخوابده بود ولی بابا خوابِ خواب بود ساعت 5 صبح پاشدم رفتم دستشویی وقتی برگشتم دیدم بابا بیداره بهش گفتم مهیار من دیگه...
9 شهريور 1392

بهترین روز از زندگیم

روزی که تو بدنیا اومدی بهترین روز زندگیم بود روزی که تمام هستی رنگ دیگری داشت.... روزی که هر بار به آن فکر میکنم اشک در چشمانم جمع میشود... روزی که خداوند من را لایق مادر شدن دانست و تو را که زیباترین و بهترین گلی که به ما هدیه داد...       میلاد تو شیرین ترین بهانه ایست که می توان با آن به رنجهای زندگی هم دل بست و در میان این روزهای شتابزده عاشقانه تر زیست. میلادتو معراج دستهای من است وقتی که عاشقانه تولدت را شکر می گویم   ...
9 شهريور 1392